Saturday, August 18, 2007

كوچ

مدتي است كه هرچه تلاش مي كنم تا بتوانم اين وبلاگ را به روز كنم، نمي شود !! نه به خاطر اينكه مطلبي نيست يا حوصله ندارم، بلكه به واسطه آنكه گويا بلگ اسپات يه جورايي نيمه فيلتر شده است و از طريق ايران نمي شود آن را باز كرد و مطلبي در آن نوشت. براي همين، پس از مدتي سروكله زدن با‌ان تصميم گرفتم به خانه اي جديد كوچ كنم

Wednesday, June 27, 2007

آخرین شب

قریب به 10 ماه زندگی در خوابگاه نیز به سرعت گذشت !!! یادش به خیر

Friday, April 27, 2007

! از عوارض قانون بقای اندازه حرکت

داشتیم برای خودمان مثل بچه آدم زندگی می کردیم ـ البته به قرائت خودمان از آدمیت و زندگی ـ اون بنده خدا هم همین طور . منتهی مثل اینکه گاهی اوقات اینقدر قرائت ها با هم متفاوت است که لازم است آدم ها در اثر برخورد فیزیکی با هم آشنا شوند!!!!

خلاصه اینکه داشتیم دنبال کار و زندگی روزانه ـ و البته بخاطر پرهیز از ترافیک های شهر ، با موتور ـ می رفتیم که ناگهان این دوست ما ـ آقا میثم ـ با پژوی 206 خود، کارهای روزانه را تنوعی بخشید و از تکرار هر روزی خارج کرد و مجبور شدیم حدود یک ماه و نیم، به صورت 6 دست و پا ( تصورش سخت نیست ! فقط یک جفت عصا در طرفین بدن نگارنده تجسم فرمایید ) تردد نماییم .

بالاخره تنوعی است دیگر، هرچند کمی رفت و آمد را دردسر ساز می­کند و مدتی زمینگیر شدن، کلافه کننده است، اما در مجموع توسط ناظران و کارشناسان، مفید ارزیابی شده است!!!

برای آنکه کسی نگران نشود !! عرض کنم که برطبق نظر دکتر محترم ـ که متاسفانه از هم کلاسی های دوران دبیرستان است و کمی هم با هم خورده حساب داریم ـ 3 تا از 5 استخوان کف پایمان شکسته است و مدتی باید پایمان در گچ باشد و هیچ حادثه دیگری رخ نداده است . در ضمن با اطلاع می رساند سر اینجانب به هیچ مانع سختی برخورد نکرده است، لذا انتظار هیچ گونه بهبودی در رفتار این حقیر مورد انتظار نیست.

مطلب آخر آنکه :از آنجا که کلا ما خیلی اهل ذوق و ادبیات و هنر و عرفان و خلاصه یکسری از این چیزها هستیم ، برآن شدیم تا تفالی به دیوان حضرت حافظ بزنیم و نظر او را بدانیم در این واقعه ی اخیرِ بس خطیر. این غزل آمد:

عکس روی تو که بر آینـه جــام افتــاد / عـــارف از خنده می در طمع خام افتـاد

زیرشمشیرغمش رقص کنان بایدرفت / کانکه شد کشته­ او نیک سرانجام افتاد

در خم زلف تــو آویخت دل از چـاه زنخ / آه کـــز چــــاه برون آمــد و در دام افتــاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی / کـار مـا با رخ ساقی و لب جام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

این گــدا بین کــه چه شایسته انعام افتــاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی / زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

* * * * * * *

خیالمان راحت شد که لااقل خواجه حافظ شیرازی خبردار نشده است !!!

یا علی مددی

Thursday, March 15, 2007

برای تو

روزی دیگر ، هفته ای دیگر ، ماهی دیگر و ...

... و این روزها ، سالی دیگر تمام می شود

و ...

... تو هنوز نیامده ای

Monday, March 12, 2007

دوستی ، معجزه خداوندی

دوستی ، دوست داشتن ، محبت کردن ، محبت ورزیدن و کلماتی از این دست ، به گمانم معجزه ای است در آفرینش !!! از آن معجزاتی که برای اثبات وجود خداوندی غرق در زیبایی و جمال ، من را کفایت می کند .

اینکه چه فرآیندی رخ می­دهد که کسی را دوست می دارم، برایم چندان روشن نیست ( و البته برایم ـ حداقل الان ـ اهمیت زیادی هم ندارد ) ، گاهی یک سلام کفایت می­کند برای آنکه بفهمی کسی را دوست خواهی داشت یا ...

من که از داشتن دوستان بسیار دوست داشتنی ! بسیار شادمانم ! گاهی اوقات آنچنان مرا مورد لطف خود قرار می دهند که تا حد غیرقابل توصیفی شرمنده می شوم . در این موارد واقعا نمی دانم جز تشکری که از صمیم قلبم تقدیم می شود، چه باید کرد ؟!!! نمی­دانم ... شاید این رفتار و تشکر خالی، چندان که باید، گویای محبت و علاقه درونی من نباشد، ولی می دانم که می دانند بسیار برایم عزیزند.

این ها را نوشتم برای عذرخواهی بابت ناتوانی ام در بیان آنچه نسبت به دوستانم در دلم میگذرد ... بالاخص در مورد چندتایی از آنها که همواره به یادشان هستم و برایشان دعای خیر می کنم

می خواستم آنها را یک به یک نام ببرم، ولی موانعی بر سرراه است !!!!

می دانم که خودت می دانی که تو یکی از آنها هستی ! درست نمی گویم ؟

نه ... !!!! همه خوانندگان مخاطب این جمله آخری نیستند ... فقط تو هستی و چند عزیزی دیگر


دل من دير زمانی است که می پندارد:

"دوستی" نيز گلی است،

مثل نيلوفر و ناز،

ساقه ترد و ظريفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان اين ساقه نازک را

- دانسته -

بيازارد!

Tuesday, January 30, 2007

باده نوشیده شده پنهانی

مستان همه فتاده و ساقی نمانده

یک گل برای باغبان باقی نمانده




و هو اکبر اولاد ام البنین و الرابع من ابناء امیرالمومنین علیه السلام و کنیته ابوالفضل و ملقب بالساقی، و هو صاحب لواء الحسین علیه السلام و قیل له قمربنی هاشم لجماله و حسن طلعته الشریفه ...

... و جاء الی اخیه الحسین علیه السلام فقال له : یا اخی هل من رخصه ؟ فبکی الحسین علیه السلام بکاء شدیدا ثم قال : یا اخی انت صاحب لوائی و اذا مضیت تفرق عسکری ، فقال عباس : قد ضاق صدری و سمئت من الحیاه و ارید ان اطلب ثاری من هولاء المنافقین

فقال الحسین : فاطلب لهولاء الاطفال قلیلا من الماء ، فذهب العباس علیه السلام و وعظهم و حذرهم فلم ینفعهم ، فرجع الی اخیه فاخبره ، فسمع الاطفال ینادون : العطش العطش ، فرکب فرسه و اخذ رمحه و القربه و قصد نحو الفرات ...

... فقاتل حتی دخل الماء فلما اراد ان یشرب غرفه ممن الماء ذکر عطش الحسین و اهل بیته فرمی الماء و وملا القربه و حملها علی کتفه الایمن و توجه نحو الخیمه ...

... فقطعوا علیه الطریق و احاطوا به من کل جانب و هو یقاتل کاللیث الغضبان ، فکمن لعین فلما وصل العباس الیه خرج من وراء النخله و ضربه علی یمینه فقطعها ، فحمل القربه علی کتفه الایسر و اخذ السیف بیده الیسری ...

... فقاتل حتی غلبه الضعف فهجم علیه لعین مره اخری، فضربه علی شماله فقطعها ، فقال عباس علیه السلام :

یا نفس لا تخشی من الکفار

و ابـــشری برحمه الجبار

مع النبی الــسید المخـــتار

قد قطعوا ببغیهم یساری

فاصلهم یا رب حر النار

.

... فحمل القربه باسنانه و کان همه ایصال الماء الی الخیام فجاء سهم فاصاب القربه و اریق ماوها ،

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ثم جاءه سهم آخر فاصاب صدره فسقط عن فرسه ...

... و نادی اخاه الحسین علیه السلام : اخی ادرکنی .

فلما جاء الیه الحسین علیه السلام رای العباس مرملا بالدماء مقطع الاعضاء ، فبکی و قال : الان انکسر ظهری و قلت حیلتی .

Saturday, December 02, 2006

فاما بنعمه ربک فحدث


جاتون خالی ،

جای همتون خالی ،

نائب الزیاره بودم ، حرم ملکوتی امام هشتم ، اون هم شب میلاد مسعودش،

برای هرکسی که یادم اومد دعا کردم *

خیلی ذوق کردم که تونستم شب تولد حضرت ، به پابوسش برم ... واقعا جاتون خالی

آخه می دونین چیه ؟ من با اینکه هر هفته مشهد میام ، ولی روزهای شنبه هیچوقت نمی تونم مشهد باشم ، آخه تا ساعت 3:15 باید سرکلاس باشم !! اما این دفعه ، خود امام رضا اسبابش رو جور کرد که شب میلادش ( که شنبه هم بود ) مشهد باشم . بهانه هم شده بود امتحان میان ترم مکانیک کوانتم ! تازه ... امتحان قرار بود هفته قبل باشه ، ولی افتاد به این هفته ، یعنی شب تولد خودش ، اولین امتحان دوره فوق لیسانس رو دادیم !!

خیلی بهانه خوبی درست کرده بود تا همه راضی بشوند و کسی اشکالی نگیرد ، وگرنه چه کسی می توانست از حاج آقای جواهری مرخصی بگیرد و یک روز مدرسه نرود ...

خدایا شکرت ، بابت تمامی نعمتهای بی پایانت ...

خدایا شکرت ، مخصوصا بابت توفیق هم جواری امام رضا ( علیه السلام ) ...

خدایا شکرت ، بابت همه چیز ؛ در همه حال